مهمون کوچولوی عزیز
فداش بشم من که اینقد آقاست و زودی داره بزرگ میشه باباجی اومد دنبالش که ببرتش خونشون ساکشم دستش گرفته و میره (یکسال و 7 ماهشه) راحت رفت بغل باباجی با منم بای بای کرد که آرمین (پسر همسایه و دوست نیکان البته کلاس 5 هستش) گفت چه بی عاطفه است از مامانش جدا شد هیچ گریه نکرد منم گفتم نه اونو خیلی دوست داره تا شب موندش اونجا و عزیز گفت اذیت نمیکنه هم خوب غذا خورده هم بازی کرده و شیر خورده نیکی اولش میگفت مامان داداش دیگه نیاد منم کلی باهاش حرف زدم که داداش تو رو دوست داره بزرگ شید میخواید با هم بازی کنید و برید خردی کنید و از این حرفا تا آخرش هی گفت چرا داداش نمیاد و چرا زود بزرگ نمیشه ...